»» ولادت با سعادت حضرت مهدی ((عج)) و احوال مادرش 2
در ((اکمال الدین))شیخ صدوق از ابراهیم بن محمد ، او از نسیم، خادم امام حسن عسکری روایت نموده که :یک شب بعد از ولادت صاحب الزِّمان به خدمتش داخل شدم و عطسه در خدمتش کردم ، فرمود: ((یرحمک الله)) پس بدین سبب شاد شدم.آن حضرت فرمود که : ((آیا مژده ای در این عطسه به تو بدهم))؟ عرض کردم : آری. فرمود که : ((آن عطسه امان بود تو را از مرگ تا سه روز)).1
شیخ طوسی در کتاب ((الغیبه)) ، از کلینی ، او رفع حدیث به نسیم خادم نموده ، او گفته است که : من داخل شدم به خدمت صاحب الزِّمان ((عج)) ده شب بعد از ولادتش و عطسه ای در پیش او کردم فرمود : ((یرحمک الله)) ، من از این کلام شاد گردیدم. فرمود که : ((آیا می خواهی که مژده ای به تو بدهم)) گفتم : بلی. گفت : ((آن عطسه امان است ترا از مرگ ، تا سه روز)).2
شیخ صدوق در(( اکمال الدین)) از ماجیلویه و ابن متوکل و عطّار ایشان از اسحاق بن ریاح بصری، او از ابی جعفر عمروی روایت نموده او گفته که : بعد از ولادت با سعادت صاحب ((عج)) امام حسن عسکری ((ع)) ابو عمرو را احضار نمود و فرمود که : ((ده هزار رطل نان و ده هزار رطل گوشت بخر و به خلایق قسمت بکن که بر من محسوب است.)) علی بن هاشم گفته است که : فلان قدر گوسفند عقیقه نمود.3
شیخ صدوق در ((اکمال الدّین))از ماجیلویه ، او از محمّد عطّار ، او از ابو علی خیزرانی ، ، او از جاریه ای که به خدمت امام حسن عسکری ((ع)) به رسم هدیه فرستاده بود ، روایت نموده او گفته که : من در ولادت صاحب ((عج)) حاضر بودم و نام مادرش صقیل است . وقتی که امام حسن عسکری ((ع)) خبر داد به او ماجرا را که بعد از وفات او بر عیال وی چه خواهد گذشت، از آن حضرت خواهش نمود که دعا نماید که : خدای تعالی مرگ او را پیش از وفات آن حضرت گرداند. پس دعای آن حضرت به هدف اجابت مقرون شده ، در ایّام حیات آن حضرت وفات نمود و بر لوح قبرش نوشته بودند که : این است مادر محمّد.
ابو علی گوید که :((من از این جاریه شنیدم می گفت که : ((در زمانی که سیدمن متولّد شد، نوری از وی ساطع و ظاهر گردید و به افق آسمان رسید ، و دیدم که پاره ای مرغان سفید از آسمان می آیند و بال های خود را بر سر و روی و سایر جسد وی می مالند ، بعد از آن می پرند)). پس ما این قضیّه را به امام حسن عسکری ((ع)) خبر دادیم ، او خندید و فرمود که : ((ایشان ملائکه آسمان بودند نازل شدند که متبرّک شوند ، و ایشان یاوران وی هستنددر وقت ظهورش.))4
شیخ صدوق در ((اکمال الدّین)) از ابن متوکّل ، او از حمیری ، او از محمّد بن احمد علوی ، او از ابی غانم خادم روایت کرده او گفته که : متولّد شد
امام حسن عسکری ((ع)) را پسری و او را محمّد نام کرد . در روز سوّم ولادت ، آن مولود را به اصحاب خود نشان داد و فرمود که : ((این است صاحب شما بعد از من و خلیفه من است بر شما ، و او است قائمی که گردن ها از انتظار کشیدن به سمت وی ممتد خواهد شد. زمانی که زمین پر از ظلم و جور گردید خروج می کند ، زمین را پر از عدل و قسط می گرداند)).5
شیخ طوسی در کتاب (( الغیبه)) از جماعتی ، ایشان از ابی مفضّل شیبانی ، او از محمّد بن بحر بن سهل شیبانی روایت کرده که : بشر بن سلیمان نخاس که از اولاد ابو ایّوب انصاری است وی یکی از دوستان امام علی النّقی و امام حسن عسکری ((ع)) و همسایه ایشان بود ، در سرّ من رأی ، نقل نمود که کافور خادم نزد من آمد و گفت ،: امام علی النّقی ((ع)) تو را می طلبد ، پس به خدمت آن حضرت رفتم و نشستم. به من فرمود که : ((یا بشر! تو از اولاد انصاری ، دوستی ما همیشه در دل های شما بوده که آن را خلف از سلف می برند، شما موثّقین اهل بیت هستید. بدرستی که تو را صاحب شرافت می کنم به فضیلتی که احدی از شیعه در مقام دوستی سبقت به آن نکرده و تو را مطّلع به سرّی می گردانم و به جهت خریدن کنیزی می فرستم)).
پس آن حضرت مکتوبی در غایت لطافت با خطّ رومی تحریر فرمودند و مهر شریف خود را بر آن زدند ، و همیان زردی بیرون نمودند که دویست و بیست دینار در آن بود.پس فرمود که : ((این را بگیر ، به بغداد رو و در فلان وقت ضحی حاضر معبر فرات شو . پس زمانی که کشتی های اسیران به نزد تو می رسند و می بینی کنیزها را در کشتیها ، آن وقت می بینی که اکثر مشتری ها از وکلای بنی عبّاسند و جمع قلیلی از جوانان عرب . وقتی که این را دیدی ، در همه آن روز از جای دور مراقب کسی را باش از اصحاب کشتی ها که عمر بن یزید نخاس نام دارد ، تا وقتی که او نشان میدهد به مشتری ها جاریه ای را که صفت او چنین و چنان است و دو حریر پوشیده ، از دیدن و دست مالیدن مشتری ها ابا می کند و می شنوی صدای بلند رومی از پس ستر نازکی ، پس بدان که او چنین می گوید که : وای بر هتک آبروی من.
پس آن وقت بعضی از مشتری ها می گویند که : عفّت این کنیز رغبت مرا در خریدن وی زیاد کرد . این را به سیصد دینار به من بفروشید. پس آن کنیز می گوید که : اگر تو در زیّ سلیمان بن داود و حشمت و دبدبه او ظاهر شوی ، مرا در تو رغبتی نمی باشد ، پس بترس از تلف مال خود . آن وقت نخاس می گوید که : حیله و چاره چیست و حال آنکه لابدّ هستم در فروختن تو؟ پس کنیز می گوید که : این تعجیل چیست و حال آنکه من باید مشتری را اختیار نمایم که دلم به امانت و وفای وی اطمینان داشته باشد.!
پس در این وقت یا بشر ! برو نزد عمر بن یزید نخاس و بگو به او که : در نزد من مکتوبی با خطّ و لغت رومیّه هست که بعضی اشراف نوشته و کرم و وفا و سخای خود را در آن وصف کرده ، آن مکتوب را به آن کنیز ده . در او تأمّل نماید و اخلاق صاحب او را ببیند . اگر به او میل کرد و به او راضی شد ، من وکیل اویم در خریدن آن کنیز)).
بشر بن سلیمان گوید که : هر چه که مولای من فرموده بود به عمل آوردم . پس وقتی که به مکتوب آن حضرت نظر نمود ، گریه شدید اختیار از وی ربود و به عمر بن یزید گفت که : مرا به صاحب این مکتوب بفروش ، و سوگند یاد نمود که اگر او را به صاحب مکتوب نفروشد خود را هلاک نماید. پس من در تعیین قیمت با عمر بن یزید گفتگو می کردم تا رای هر دو به دویست و بیست دینار که مولای من به من داده بود قرار گرفت . پس ثمن را به او تسلیم نموده ، جاریه را در حالتی که خندان و شادان بود قبض نمودم و به حجره خود آوردم.
از کثرت بی قراری مکتوب امام علی النّقی ((ع)) را از جیبش در آورده می بوسید و بر چشم و مژگان می گذاشته و بر رو و بدنش می مالید . پس گفتم که : از تو تعجّب دارم زیرا که می بوسی مکتوبی را که صاحب آن را نمی شناسی.!
گفت که: ای عاجز و ضعیف معرفت به مرتبه اولاد انبیاء ، دلت را از شکوک خالی گردان ، من ملیکه دختر یشوعا ، پسر قیصر رومم و مادرم از اولاد حواریّین است ، نسبش به شمعون وصیّ حضرت عیسی می رسد. خبر بدهم تو را قصّه عجیبه خود را ، به درستی که جدّ من قیصر ارده نمود که مرا به پسر برادرش تزویج نماید و من در حدّ سیزده سالگی بودم. پس در قصر خود جمع نمود از قسّیس و رهبان سیصد نفر مرد و از اشراف هفتصد نفر ، و از امرا و نقبای لشکر و ملوک عشایر چهار هزار نفر ، و تختی که به اصناف جواهره مکلّل و دانه نشان بود ، در صحن قصر بالای چهل پلّه نصب نمود ، پسر برادرش را روی آن تخت نشانید و بت ها را دور آن جمع نمودند و علمای نصارا ، با احترام تمام پیش وی ایستادند و اسفار انجیل را وا کردند ، ناگاه بت ها همه به پایین ریخته و پایه های تخت شکسته ، پسر برادرش با تخت به زیر افتاد و غش نمود.
پس اکابر و اعیان همه ترسان و لرزان و متغیّر الالوان گردیدند.بزرگشان گفت که : ای پادشاه ! ما را از ملاقات این نحس ها معاف دار که این گونه احوال دلالت بر زوال و اضمحلال مذهب مسیحی دارد . پس جدّ من از این احوال متغیّر شده گفت که : ستون ها را اقامه نمایید و بت ها را بالای تخت بگذارید و این بدبخت پسر برادرم را به نزد من آرید تا به او تزویج کنم این دختر را ، تا نحوست ها از شما رفع شود . زمانی که مجلس را دوباره آرایش دادند ، باز حادثه اوّلی رو داد و مردم پراکنده گردیدند و جدّ من قیصر با همّ غمّ بر خاست داخل حرم سرا شد.
و در شبی که در بعد از آن روز در عالم روءیا دیدم که حضرت مسیح با جمعی از حواریّین در قصر قیصر در جایی که تخت نصب نموده بودند منبری از نور نصب نموده اند ، در آن حال محمّد ((ص)) و وصیّ او و جمعی از اولاد امجد وی ، به قصر داخل شدند . پس مسیح پیش رفته با محمّد ((ص)) معانقه کرد.
محمّد ((ص)) فرمود : یا روح الله ! آمده ام به خواستگاری ملیکه دختر وصیّ تو شمعون برای پسرم ، و اشاره به امام حسن عسکری ((ع)) نمود . پس حضرت مسیح به شمعون نگاه کرد فرمود که : ترا عزّ شرف رسید ، رحم خود را به رحم آل محمّد ((ص)) وصل کن . شمعون گفت که : کردم. پس همگی به بالای منبر آمدند ، محمّد ((ص)) خطبه ای ادا فرمود و مرا به پسرش عقد نمود . محمّد ((ص)) و اولاد امجاد او و حواریّین به اجرای عقد شاهد شدند.
پس وقتی که بیدار شدم ترسیدم و حکایت روءیا را اظهار نکردم که مبادا پدرو و برادرم مرا بکشند . این سرّ را مخفی می داشتم و افشا نمی کردم تا اینکه محبّت امام حسن عسکری ((ع)) در سینه من جا گرفت و مرا از طعام و شراب باز داشت . پس بدنم لاغر شد و به شدّت مرض و رنجوری مبتلا گردیدم و در شهر ها طبیبی نماند مگر این که پدرم احضار نمود و از مداوای من سوال کرد و معالجه نشد.
وقتی که پدرم مایوس شد ، به من گفت که : ای نور دیده ! آیا به دلت هیچ خواهش می گذرد تا من آن را مهیّا سازم ؟ گفتم که : درهای فرج بر روی من بسته شده ، اگر اسرای مسلمین را از زندان بیرون کنی امید هست که مسیح و مادرش مرا عافیت دهند . پس پدرم خواهش مرا به عمل آورده ، من زیرکی نموده اظهار صحّت کردم و قلیلی از طعام و وشراب خوردم و آشامیدم . پس پدرم مسرور شد و به اکرام اسرا مایل گردید.
چهارده شب بعد از رؤیای سابقه در عالم رؤیا نیز دیدم که سیّده نساء ، فاطمه زهرا ((سلام الله علیه)) با حضرت مریم ((س)) و هزار نفر از هوریان جنان به زیارت من آمدند . حضرت مریم ((س)) به من گفت که : (( این است سیّده نساء ماد شوهرت)) . پس من دامن او را گرفته می گریستم و از نیامدن امام حسن عسکری ((ع)) به زیارت من شکایت می کردم . پس جناب فاطمه ((سلام الله علیه)) فرمود که: امام حسن عسکری ((ع)) تو را زیارت نمی کند زیرا که مشرک و در مذهب نصاری هستی و این خواهر من مریم((س)) است که از طریقه مسیحی تبرّی می کند ، اگر به رضای الهی و رضای مسیح و مریم ((س)) و زیارت امام حسن عسکری ((ع)) میل داری پس بگو :((اشهد ان لا اله الّا الله و انّ ابی محمّدا رسول الله))! پس وقتی که کلمه طیّبه به زبان جاری نمودم ، مرا به سینه خود چسبانید و فرمود که : ((حالا منتظر زیارت امام حسن عسکری((ع)) باش. من او را به نزد تو می فرستم.))
پس از خواب بیدار شدم در حالی که می گفتم :((وا شوقا الی لقیا ابی محمّد))، بعد از آن به زیارت من آمد ، پس به او گفتم که : چرا بر من جفا کردی ای حبیب من و حال آن که صفحه دلم را از محبّت خود پر کرده ای ؟! او را در شب آینده باز دیدم و گفتم که : چرا بر من جفا می کنی و حال آن که نفس خود را در محبّت تلف کردم؟! گفت: تاخیر آمدنم شرک تو بود ، حالا که اسلام قبول کردی ، در همه شب به زیارتت می آیم . پس از آن وقت تا حال ترک زیارت من نکرده.
بشر گوید که : من به او گفتم که : چطور در میان اسرا افتادی ؟ گفتم که: خبر داد به من امام حسن عسکری ((ع)) در شبی از شب ها که جدّت قیصر در فلان روز لشکر به قتال مسلمین می فرستد ، تغییر صورت نموده به ایشان ملحق شو و چند نفر کنیز با خود بردار . پس به فرموده او عمل نمودم ناگاه قراولان مسلمین به ما بر خوردند و ما را گرفتند و امر من به این نهج شد که می بینی. ، و کسی ندانست که من دختر ملک رومم مگر تو و شیخی که در قسمت غنیمت به سهم وی افتادم ، از نام من پرسید ، نامم را انکار نمودم و گفتم : نرجس. گفت : تعجّب دارم این که رومیّه و زبانت عربی است ، گفتم : پدرم به تعلّم آداب حریص بود . زنی را که در اختلاف السنه مهارت داشت موکّل نمود که صبح و شام به من عربی یاد دهد ، تا این که یاد گرفتم.
بشر گوید وقتی که او را به سرّ من رای آوردم به خدمت امام علی النّقی ((ع))مشرّف شدم . آن حضرت به او فرمود که : ((چطور دیدی عزّت اسلام و ذلّت نصرانیّه را ؟)) عرض کردم که : یا بن رسول الله ! چگونه وصف کنم چیزی را که تو به آن از من دانا تری؟ آن حضرت فرمود که : (( می خواهم ترا اکرام نمایم ، آیا ده هزار دینار به تو عطا نمایم ، یا به مژده دلت را شاد سازم )) ، نرجس عرض کرد که مژده می خواهم.
آن حضرت فرمود که : ((تو را پسری متولّد می شود که شرق و غرب عالم را می گیرد ، و زمین را پر از عدل و قسط می کند چنانکه پر از ظلم و جور گردیده.))نرجس عرض کرد که : از کدام شوهر خواهد شد ؟ فرمود : ((از کسی که محمّد((ص)) ترا در فلان شب و فلان ماه و فلان سال به او خواستگاری نمود.)) آن حضرت از او پرسید که : (( حضرت مسیح و وصیّ او ترا به که تزویج نمودند؟ )) نرجس گفت که : به پسرت امام حسن عسکری ((ع)) حضرت فرمود که : ((آیا می شناسی ؟ )) ، گفت که : از وقتی که در دست سیّده نساء به شرف اسلام مشرّف شده ام ، شبی نگذشته که او به زیارت من نیامده باشد.
بشر گوید که آن حضرت فرمود :(( یا کافور! خواهرم حکیمه را نزد من آر )). پس حکیمه آمد آن حضرت فرمود که : ((این همان است که گفته بودم )) پس حکیمه با او معانقه نمود. آن حضرت به او فرمود : (( یا بنت رسول الله! نرجس را ببر و او را فرایض و سنن را یاد ده ، که این زن امام حسن عسکری ((ع)) و مادر قائم ((عج)) است.6
1=کمال الدین ج 2 ص 430 ذیل ح 5
2=غیبت شیخ طوسی ص 232 ح 200 اثبات ولادت صاحب
3=کمال الدین ج 2 ص 430 ح 6
4=مدرک پیشین ح 7
5= کمال الدین ج 2 ص 431 ح 8
6=غیبت شیخ طوسی ص 208 ح 178 معجزات امام حسن عسکری ((ع))
دلنوشته ها()
نویسنده متن فوق: » گمنام ( جمعه 89/7/23 :: ساعت 11:13 صبح )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ
تشرف یک زائر به تشیعسلام بر مهدی فاطمه سلام الله علیهاالتماس دعای فرج در شب آرزو ها[عناوین آرشیوشده]